محل تبلیغات شما



دیدین به هر دری میزنین بسته س؟ هر جا میرین خبر بد بهتون میرسه. انقدر خودتون و همه ی اطرافیانتون تو فشار و منگنه هستین که دلتون میخواد چشمتون رو ببندین و وقتی بازش کنید که همه چیز رو به راه شده باشه. الان همچین حالی دارم. دلم می خواد همه ش بخوابم و تو عالم بی خبری باشم. بهم هیچ خبری نرسه. راستش گاهی آدم امید رسیدن خبر خوش رو از دست میده. ولی ته ته همه ی این غم ها، می دونی یکی هست که مراقبته و به این همه بغض و سردرگمیت لبخند میزنه و لابد پیش خودش میگه :
لحظه هایی هست که قلبت عمیق شکسته از همه چی رسیدی به هیچی انگار برده باشنت بالا و یهو خیلی بی هوا پرتت کرده باشن پایین لحظه هایی که گوشه ی چشمت اشک داری و لبخند می زنی و میگی "بی خیال! درست میشه" این لحظه های اضطراره. فکر می کنی دستت به جایی بند نیست. ولی یه نوری تو دل تاریکی می بینی و یه گرمای مطبوعی تو یخ زدگی استیصال تو وجودت خونه می کنه. هر چی هم که بشه، خدا رهات نمی کنه. حتما هست. وقتی هست، چرا غصه بخوری؟ آخرش همونی میشه که خوبه.
حسرت حرف نگفته می تونه هر لحظه تو رو بشکنه و ازت یه آوار بسازه. اما وقتی ندونی بعد از گفتن حرف هات چه اتفاقی میفته، حس فروریختن خودت مقابل خودت، برات قابل تحمل میشه. دلت نمی خواد دیگران این شکستن و آوار شدن رو ببینن. معلوم نیست این سکوت کجا و برای کی میشکنه. اما قبل از حرف زدن فکر کن. فکر کن ببین بعد از اینکه این حرف از کنج دلت زد بیرون، می تونی همون آدم سابق بشی یا نه؟ قبل از حرف زدن اول ببین اونقدر قوی هستی که بتونی جلوی دیگران فرو نریزی یا نه؟ بذار
بنشین چند لحظه مثل باد نباش یک بار هم که شده یک جا بند شو بمان ترس از دست دادن یک روز مرا نابود می کند پ.ن1: عنوان پست از شعر دو در یک مشترک احسان افشاری و علیرضا آذر انتخاب شده. ( یک لحظه بنشین برف لاکردار/ دارم برایت شعر می خوانم) پ.ن2: سال 95 شکر خدا تا اینجا خیلی خوب بوده. دوست عزیز دوره ی راهنمایی تا حالا، تارا جانم، اردیبهشت عروس شد و می دونم که کنار همسرش حس خوشبخت ترین زن دنیا رو داره و خیلی از این بابت خوشحالم.
گاهی وقت ها بعضی تکراری ها خسته ت نمی کنن. مثل همین بهار. همین اسفند ِ دوست داشتنی که هیچ وقت برام یه ماه مستقل نبوده و همیشه به عید وصلش کردم. همیشه از اسفند، انگار که سال تحویل شده باشه، تو جنب و جوشم. دلم میخواد همه ی کارهای نصفه و نیمه رو تموم کنم. این دویدن ها و عجله داشتن های آخر ِ سالی، حتی تو اوج ِ بی حوصلگی ها همیشه همراهم بوده. هر سال تو بهار منتظر ِ یه اتفاق دوست داشتنی و جدیدم. یه اتفاق قشنگ، که حداقل برای یه مدت آرومم کنه و بهم آرامش بده.
منتظرت بودم. بیشتر از همیشه. بیشتر از 2 سال و یک سال قبل، هر روز منتظرتر و مشتاق تر بودم به آمدنت. و تو آمدی. از همان شبی که نم نم ِ بارانت را به شیشه ها کوبیدی و من با ذوق ِ زیاد وسط ِ سرمای جاده، شیشه را کشیدم پایین و خیس شدم. خیسِ خیس شدم. دست هایم را از پنجره بیرون بردم و آمدنت را در تاریکی ِ شب لمس کردم. یک شب ِ شهریوری ِ پر از انتظار و لبخند. هر حالی هم که داشته باشم باز هم منتظر ِ آمدنت هستم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

باحال و ردیف bon_stu2